تماس با ما

کد تماس با ما

حرف دلتو بزن
 
درباره وبلاگ


www.partyblog.lxb.ir www.armaghancomputer.lxb.ir


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 124
بازدید کل : 85797
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

.*. عشق .*.
پنج شنبه 13 / 11 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,عاشقانه,عکس, :: 21:53 ::  نويسنده : آرش

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما

به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی

دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی

دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها

باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام

نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ

ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ......

 

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 / 8 / 1390برچسب:عکس,عاشقانه,عکس عاشقانه,شعر,love, :: 16:26 ::  نويسنده : آرش

به تو عادت کرده بودم اي به من نزديک تر از من اي حضورم از تو تازه اي نگاهم از تو

روشن به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگي به شبنم مثل عاشقي به غربت مثل

مجروحي به مرهم لحظه در لحظه عذابه لحظه هاي من بي تو تجربه کردن مرگه

زندگي کردن بي تو من که در گريزم از من به تو عادت کرده بودم از سکوت و گريه

شب به تو حجرت کرده بودم با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم خلوت

خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم خونه لبريز سکوته خونه از خاطره خالي من پر از

ميل زوالم عشق من تو در چه حالي

 

نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغاز

کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو

سال ازعمررفت وبرنگشت دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را آن نظربازی

و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون

من از تکرار او هم خسته بود آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد

با من او دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب

زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر مست او بودم زدنیا بی

خبر...دم به دم این عشق می شد.



چهار شنبه 16 / 8 / 1390برچسب:عکس,عاشقانه,عکس عاشقانه,شعر,love, :: 13:56 ::  نويسنده : آرش

هرگز به كسي نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري!

 هرگز به كسي محبت نكن وقتي قصد شكستن قلبش را داری !!!

 هرگز قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري!!

 

وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود

 ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم!!!

کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن !

نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم

باز کسي حرفمون رو نميفهمه !!!



صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب