درباره وبلاگ www.partyblog.lxb.ir www.armaghancomputer.lxb.ir موضوعات
![]()
.*. عشق .*. شنبه 24 / 8 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,هیچوقت زود قضاوت نکن,داستان,عاشقانه,غمگین, :: 15:17 :: نويسنده : آرش
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ......
بقیه در ادامه مطلب ![]() ![]() ادامه مطلب ... آموزش فال با پاسور قسمت دوم
فال عشق
برای مشاهده روی ادامه مطلب کلیک کنین.
فقط مخصوص اعضا میباشد.
بعد از کلیک بر روی ادامه مطلب صفحه ای باز می شود برای عضویت شما
![]() ![]() ادامه مطلب ... خورشيد چراغکي ز رخسار عليست / مه نقطه کوچکي ز پرگار عليست
............................*.only eshgh.*.......................... خدايا به حق شاه مردان / مرا محتاج نامردان مگردان
............................*.only eshgh.*.......................... بقیه در ادامه مطلب
![]() ![]() ادامه مطلب ... آموزش فال با پاسور
برای مشاهده روی ادامه مطلب کلیک کنین.
فقط مخصوص اعضا می باشد.
بعد از کلیک روی ادامه مطلب صفحه ای باز می شود برای عضویت شما
![]() ![]() ادامه مطلب ... یه سوییچ میگیرن کف دستاشون ... میگن ما بنز داریم جون آقاشون
یه گوشی میخرن بدون سیم کارت ... کشکی میگیرن در گوشاشون
ناخون میزارن 200-300 متر ... همچین یه نمور قد باباشون
یه کیف میگیرن زیر بغلاشون ... روش میزنن عکس رفیقاشون
قرمز میکنن دور لباشون ... مشکی میکنن دور چشاشون
ای بابا خسته شدم از بس که گفتم ... در موررد این افاده هاشون ![]() ![]() به تو عادت کرده بودم اي به من نزديک تر از من اي حضورم از تو تازه اي نگاهم از تو روشن به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگي به شبنم مثل عاشقي به غربت مثل مجروحي به مرهم لحظه در لحظه عذابه لحظه هاي من بي تو تجربه کردن مرگه زندگي کردن بي تو من که در گريزم از من به تو عادت کرده بودم از سکوت و گريه شب به تو حجرت کرده بودم با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم خونه لبريز سکوته خونه از خاطره خالي من پر از ميل زوالم عشق من تو در چه حالي نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغاز کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال ازعمررفت وبرنگشت دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را آن نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد. ![]() ![]() هرگز به كسي نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري! هرگز به كسي محبت نكن وقتي قصد شكستن قلبش را داری !!! هرگز قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري!!
وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم!!! کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن ! نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم باز کسي حرفمون رو نميفهمه !!! ![]() ![]()
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |