تماس با ما

کد تماس با ما

پیرمردی.......
 
درباره وبلاگ


www.partyblog.lxb.ir www.armaghancomputer.lxb.ir


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 137
بازدید کل : 85810
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

.*. عشق .*.

پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده

عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس

بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که

عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در

قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل

عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان

است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او

میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران

نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد

جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی

نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب

پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او

میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین

وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم.



نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت8:53---20 بهمن 1390
سلام
متن خيلي قشنگي بود
مرد هم مرداي قديم
بازم بهم سر بزن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب